آرزو...
قلب تنهایم مدتی بود روزگار سر می کرد و با زندگی خود کنار می آمد...
خیلی تنها بود و خلوتش تنها گریه و دوری ، همه شب خیره به آسمانها !
سر می کرد ایام گرچه به سختی ، گرچه با تنهایی خود شده بود رفیق سرسختی !
مدتی نشد آمدی به زندگی ام ، برایت یک عالمه درد دل گفتم ؛
از بودنم در سکوت سرد گفتم ، از گرفتن بغض در گلویم گفتم؛
گفتم که چقدر تنهایم ، گفتم که عشق را به پاکی می ستایم؛
تو بگو ؛ مگر نگفتم همه اینها را ؟! یا که نشنیدی و رهایم کردی بی ادعا ؟!
گفتم که واژه واژه ی دفتر عشقم برای توست ؛ وجودم همه محو تماشای توست ...
هستی ام همه در گرو توست ، مرا رهایم مکن این چنین!
به همین سادگی خواستی بشکنی قلبم را ، حیف که خیلی دوست می دارم تو را...
آرزویم شده همین دم بمیرم برای تو ، تا که نبینم روز رفتنِ تو!
می میرم ؛ تا بتوانم عشق تو را تا ابد داشته باشم؛ چرا که با ماندن خیلی می ترسم!
می ترسم شوخی هایت آخر حقیقتی شود که بشکند قلبم را ،
چه خوب است وقتی با همیم ؛ خیلی عاشقانه و صادقانه برای همیم؛
چشمهایم را نگاه کن پُر از رود شده ؛ گرچه نتواسته حتی راه تو را بگیره!
آرزو دارم همین دم بمیرم تا شاهد رفتنت نشوم ؛ گفته بودم می میرم ،
اگر باتنهایی ، خلوتم بگذاری !
نمی خواهم با غم بسازم ، نمی خواهم به اشکهای تو بنازم ؛
بگذار همین دم بمیرم ، آرزویم را با خود به دنیایی دگر ببرم...
©
نویسنده ❣ شهرام دانش
Writen By Shahram Danesh
عـاشقـانـه کـنـار هــم ؛
می خواهی به سفر بروی ، باشه اما شرطی دارم برای تو ؛
می دانم که به یاد منی ، به یاد نفس نفس زدن منی ،
می دانم آرزوها در دل داری ، می دانم خیال برگشتن داری ...
اما لحظه ای هم که شده ، به حرف من گوش فرا بده ؛
و لحظه ای عشقت را از دلم کوچ مده ...
سفر می روی و من می دانم که چه عاشقانه در این سفر مرا از دورها صدایم می کنی !
عزیزم؛ سفرت به خیر باشد ، شادی و غرورِ عاشقیمان را دو چندان کند،
دستان کوچکت را از دورها به من بده ، گرچه دور است فاصله بین من و تو ؛
گرچه فاصله بین من و تو دور است ؛ اما این دوری ار عشق ما اصلاً نمی کاهد ...
برایم هدیه بیاور ؛ هدیه عشق و زندگی بیاور ،
سرور عشق بیاور ، چرا که دل عاشق ما را عاشقتر از گذشته می کند !
از دورها چه زیبا نگاهم می کنی ؛ دور است از من در این لحظه، حس تنهایی ...
بیا و عشقمان را تداوم ببخشیم ، از خدا پاکی دل آروز کنیم ،
سفرت به سلامت ، گرچه به یاد هم هستیم و خواهیم بود تا به ابد ،
عاشقانه کنار هم هستیم ، همچنان مال هم و به عشق هم ، به زندگی امیدوار هستیم ...
©
نویسنده ❣ شهرام دانش
Writen By Shahram Danesh
حس غریب!
چه حس غریبی ، گویی می خواهی از من بگریزی!
شاید برایت تکراری شده ام ، این گونه نگو که همین دم می میرم!
گویی که عشقت سرد شده ، یا شایدم عشقی نبوده بین ما ،
می آزاری به خدا این دل نازکم را !
با خود زمزمه می کنم عزیز دلم را ، انگار که قصه می خوانم سراپا !
چرا آزرده خاطرم می کنی ، از عاشقی زده ام می کنی؟!
نمی توانم دوریت را ببینیم ، وقتی که نیستی تو عزیزم ،
سراپا مست و دیوانه ام ، حیف می کنی نیایی پیشم ،
حس غریبی دارم در این ظلمت شب ، سردی بی قید و شرط ...
انگار که ترانه رفتن می خوانی ، دفتر عشقم را به آتش می کشی ،
این واژه ها برای توست ، چرا پرت می کنی با اینکه حرف دل مجنون توست!؟
حس غریبی دارم ، خدایا از تو کمک می خواهم...
خدای من؛ تو خودت مرا عاشقم کردی ، معشوقم را به من هدیه کردی...
ببین چقدر بی وفا شده ، حس غریب برایم کلید زده شده!
تنهاییِ گذشته ام را ، دو چندان کرده ...
©
نویسنده ❣ شهرام دانش
Writen By Shahram Danesh