عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

گریه مکن مسافر من

 

 گریه مکن مسافر من

 

در دهکده عشق اسیر و گرفتار شده ام ! اسیر قلبهای بی احساس شده ام

مانده ام و حسرت روزهای لبخند و شادی را می کشم !

دلم حال و هوای روزهای سبز عاشقی را کرده است

آن روزها که همدم و یاوری بود برای تن خسته من تا عبور دهد مرا از جاده های

پر فراز و نشیب زندگی که عبور از آن همانند عبور از سیاهی می باشد

و اکنون رو به سوی ساحل زندگی که موجش پرتلاطم و پر از درد است، ایستاده ام

و چشم بر آسمان بی کران دوخته ام !

حتی آسمانها هم درد مرا احساس می کنند چون ابرهایش آن زمان که نگاه مرا

می بینند و احساس مرا حس می کنند ، در آسمانها سرگردان می شوند

به این سو و آن طرف رهسپار می شوند و فریاد بادهای خشمگین

برگهای پاییزی فصل خزان دلم را از جایشان بلند می کند

و دوباره احساسم پر دردتر می شود و برای رهایی از این درد

همنفس زندگیش را صدا می زند ...

گریه مکن ای قلب سوخته ام ، ای نفس های تن سوزان من ،

اشک نریز ای چشمهای منتظرم ، گونه های همیشه خیسم پاک شو ، خیس مشو

رنگ از چهره ات دوباره پریده و همچو برگی زرد از دفتر خاطرات پاییز شده است !

درد دلت دوباره آتش به جانت زده و ذهنت را مشغول کرده !    بسته ای بار سفر را ،

گریه مکن مسافر من که کسی نیست تو را نوازش کند و گونه هایت را پاک کند

گریه مکن که در برابر این اشکها ، چشمی دیگر خیس نخواهد شد ... گریه مکن... !

 

 

باور داشته باش

 باور داشته باش

ای آنکه در سکوت شبانه ام مرا دلگرم به زندگی کرده ای ، تن خسته ام از آتش

عشقت سوخته و تار و پود شده است !

ای ناجی قلب سوخته ام من تو را می خواهم

اگر تا به حال به پیشت نیامده ام این را بدان که عشقم را دوست داشته ام !

ای گونه های سرخ شقایق ، و ای قطره های سرد یک عاشق

من عشقم را واقعا دوست می دارم

اگر دوست نمی داشتم عشقم را این کلام مقدس را نیز بر زبان نمی آوردم و زمزمه اش نمی کردم

عزیز راه دورم ، همسفر من در سفر ابدیم به دیار عشق ، دوستت دارم


خورشید من در آسمانهایی ، ستاره شبهای سیاه و تاری!

وجودی هستی که همیشه و هر لحظه در خاطرم زنده ای !

عشقت در خاطرم غوغا می کند ... چه غوغایی که به پا نمی کند

دوستت داشته ام و خواهم داشت چون معنی عشق ، محبت و دوست داشتن را از

نگاه تو خوانده ام و در خود باور کرده ام !

اگر تو نبودی ، اگر نگاه خیست نبود و اگر قلب سرخت نبود ، من نیز در زندگی

هیچ و پوچ بودم و معنی عشق تا به حال برایم گنگ و بی مفهوم مانده بود !

اگر عشقت نبود این واژه هیچگاه در ذهنم مجسم نمی شد و غوغا به پا نمی کرد

اگر سخنان زیبای تو نبود ، معنای عشق را هیچگاه از ته دل درک نمی کردم

و محبت را در خودم احساس نمی کردم .

اگر دلگرمی های تو نبود ، اگر سکوتهای معنی دار تو نبود ، زندگی برایم پوچ و بی معنی بود !

و تا به حال به دشتهای بی انتها و بی نقش و نگار رها شده بودم،

همچو پرنده در دام زندگی اسیر بودم ... چقدر تو عزیزی برای این قلب پر تپشم!

همسفر من در جاده و صحرا ، ماه من در شبها ، زیباترین نامها :

                                               می خواهم با تو باشم و در کنار تو  

ای عشق من تو چه احساسی داری ، آیا این دل بی قرارم را که در انتظار روزی است که با تو باشد

و به همراه تو خوشبخترین روزهای زندگیش را به تجربه کند، دوست می داری !؟

آیا مثل من شبها ستاره های آسمانها را دسته دسته می چینی و در سبدی می گذاری

تا آن روز که  دست هایت را در دستهایم گذاشتم برایم هدیه دهی ؟!..

بی شک چنین خواهد بود ... چون همیشه گفته ام و باز بر زبان می آورم :

دوستت دارم

پس تو نیز همان کسی باش که صدای تپش قلبم را می شنود و برایم چشم به انتظار است

آری باور داشته باش که من همه این صداقتها و لیاقت ها را برای دوست داشتنت دارم

پس همیشه بر زبانم جاری است که دوستت دارم ، باور داشته باش ای همدم روزها و شبهایم

 

       

 

دلتنگ رفتنم...

 

  دلتنگ رفتنـم  

و باز در یک غروب غم انگیز نشسته ام و

چشمهایم آسمان را به امانت برای خودش نگه داشته است،

و همچنان نظاره گر آسمانهای آبی و بی کران شده است !

این دل بی تب و تابم هوای سفر را کرده است...

و باز باد همیشه سرگردان، حضورش را  در دل پائیزیم نمایان ساخته است!

برگهای زرد و رنگ پریده دلم را همچنان بادی که از شرق این دیار می وزد،

از جایشان بلند می کند و به آسمانها می برد...!

هر برگی از درخت زرد وجودم یک نشانه است از بغض های مانده در گلویم!

دلم خیلی آشفته حال شده است ، از همه کس و هر چیز رو بر گردانده است...

دیگر این دل آن دلی نیست که در پی یاری برای همدردیش داشته باشد!

این دل همیشه بی قرارم و چشم به انتظارم، ریسمان گره خرده به

 عشق همیشه پاکش پاره پاره شده است ...

دیگر این دل آن دلی نیست که احساسی برای نوشتن کلام مقدس عشق داشته باشد

این دل از این همه کابوس و رویا خود را در سرزمین رویاها دیده است و بدون درک ،

بدون آوازی و بدور از مرهم دلی شده است !

دیگر این چشمها همان چشمهای آبی و روشن عاشقی نیستند که معشوقی برایش

هدیه داده بود .. دیگر این چشمها قادر به دیدن کابوس های همیشگی زندگی را ندارد...

دیگر این چشمها همان چشمهایی نیست که روزگارانی ابری و بارانی می شد !

عشق شیشه ای و بلوری مانند این تن خسته با سنگ بغض و کینه شکسته است.

فصل پاییزی که ابدی شدنش هر لحظه در خاطرم زنده بود و آن روز که

به یادمانده ترین روزهای زندگیم بود ، دیگر برایم زنده نیستند!!!

 یاد و خاطره آن روزها در ذهنم همانند خاطره ای تلخ و ابدی نقش بسته است...

فصل بغض گیر و خسته کننده ای در انتظار این تن خسته ام می باشد،

آسمان دلم تیره و تار می باشد....

دیگر ستاره ای در دل آسمانهای مهتابی برایم چشمک نمی زند!

دلتنگ رفتن به دیار ناشناخته ای هستم که فقط و فقط در آنجا واژه محبت باشد؛

محبتی که در این سرزمین ها بیداد می کند ... مرا از زندگی دور و دلسرد می کند!

دلتنگ رفتن به همان سرزمینی هستم که جاده ای بی انتها دارد ...

جاده ای دارد که تنها آنهایی که مثل جاده، دلشان بی انتهاست و پایانی ندارد،

می توانند قدم در آنحا بگذارند و راهیِ  همان جاده های بی انتها شوند ...

آری من همانم که می توانم و شایسته من هست که کوله بار زیستن را ببندم

و راهی همان جایی باشم که بر زبانم جاری است . آری همان زمزمه ی :


دلتـنگ رفـتـنم ...