گریه مکن مسافر من
در دهکده عشق اسیر و گرفتار شده ام ! اسیر قلبهای بی احساس شده ام
مانده ام و حسرت روزهای لبخند و شادی را می کشم !
دلم حال و هوای روزهای سبز عاشقی را کرده است
آن روزها که همدم و یاوری بود برای تن خسته من تا عبور دهد مرا از جاده های
پر فراز و نشیب زندگی که عبور از آن همانند عبور از سیاهی می باشد
و اکنون رو به سوی ساحل زندگی که موجش پرتلاطم و پر از درد است، ایستاده ام
و چشم بر آسمان بی کران دوخته ام !
حتی آسمانها هم درد مرا احساس می کنند چون ابرهایش آن زمان که نگاه مرا
می بینند و احساس مرا حس می کنند ، در آسمانها سرگردان می شوند
به این سو و آن طرف رهسپار می شوند و فریاد بادهای خشمگین
برگهای پاییزی فصل خزان دلم را از جایشان بلند می کند
و دوباره احساسم پر دردتر می شود و برای رهایی از این درد
همنفس زندگیش را صدا می زند ...
گریه مکن ای قلب سوخته ام ، ای نفس های تن سوزان من ،
اشک نریز ای چشمهای منتظرم ، گونه های همیشه خیسم پاک شو ، خیس مشو
رنگ از چهره ات دوباره پریده و همچو برگی زرد از دفتر خاطرات پاییز شده است !
درد دلت دوباره آتش به جانت زده و ذهنت را مشغول کرده !
گریه مکن مسافر من که کسی نیست تو را نوازش کند و گونه هایت را پاک کند
گریه مکن که در برابر این اشکها ، چشمی دیگر خیس نخواهد شد ... گریه مکن... !