عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

شکایت از آسمانها

 

شکایت از آسمانها

 

هفت آسمان شهر دل دیگر تیره و تار است ، شهر دل دیگر شکسته حال است

آسمانها پر از آه و ناله شده است ، دلها باز در جاده ها به انتظار مانده است

سرزمین آروزها دیگر بی امید مانده است ، چرا باز همه جا سوت و کور شده است ؟

نه صدایی از سوی بیشه عشق به گوش می رسد ، نه آوای عشق سروده می شود

ماتم و هیران در این گوشه و کنار یک مسافر با کوله بار زندگیش نشسته است

در این سوی دیار باز سکوت بر بام خانه ها پر کشیده است

از آسمان تیره و تار خود شکایت می کنم ، از سکوت سرد خود شکایت می کنم

پرندگان دیگر آوازی به سر نمی دهند ، پرستو ها بال و پر عشق را در آسمانها نمی زنند

همه جا پر از سکوت است ، دلها باز به انتظار نشسته است

از مرز این سرزمین ها رهگزرانی عاشق عبور می کنند

باز عاشقان از این دیار شکایت می کنند

دیاری که در آن نیست کسی غمخوار کسی ، آسمانها نیز نیستند همراز کسی

دیگر ابری در دل آسمانها پرسه نمی زند ، ستاره ای درخشان نیز چشمک نمی زند

ای آنکه در سکوت شبانه آوایی را بر لبهای تشنه مسافری تنها جاری ساخته ای !

ای آنکه دیار عاشقان را پر از دلهره هایی ساخته ای که چاره سازی برای رهاییش نیست !

اینجا و در این سو از زندگی ، مسافری است که شکایت از آسمانهای تیره و تار خود دارد

می خواهد عبور کند از زندگی ، عبور کند از کاووس های همیشگی

می خواهد دیگر اشک هایش را بر ساحل زندگی چکه چکه نکند !

آری در این مرزهای خوشبختی ، مسافری است که کوله بار آرزوها را بسته است

و می خواهد دل از همه چیز و همه کس بزند

آری می خواهد رها شود از قصه های همیشه نا تمام زندگی ،

از آتش عشق دیگر سوخته است ، دیگر توان ماندن را از دست داده است !

شکایت از آسمانهایی را دارد که مرهم و همراز او نبوده است در آروزهای او

آرزویش قطره ای است از مهر بی کران آسمانها ، بارانی است از جنس مهربانی ها

آری این مسافر همان کویر همیشه تشنه و عطش زده است !!!

همان است که شاکی است از زندگی بدون شور و شادی ، از آسمانهای بدون ابر ،

از آروزهای محال و ابدی و از سرانجام جاده هایی که در آن سکوت

حرف اول و ابدی را در لبانش آهسته و آهسته زمزمه می کند  !!!

 

 

 

 

عاشقانه ها

 

 قصه من و تو

قصه من و تو از همان روزی آغاز شد که دفتر عاشقی لیلی و محنون قصه ها بسته شد !

 قصه من و تو همان روزی آغاز شد که مهتاب چشمهایت بر حوزچه فلب من تاپید

 قصه من و تو از همان روزی آغاز شد که سایه خیالی وجود تو بر کوچه سوت و کور ما پر آوازه شد

 از همان روزی آغاز شد که نگاه خیست بر چشمهایم غم ندیده من افتاد و مرا با خود به آن سو برد

 به آن سوی سرزمین های دور و دورتر برد !

 قصه من و تو ، قصه پر خاطره ، قصه پر از غصه و پریشانی !

 تو قصه شکایت از دوری و انتظار بودی ، تو قصه فراتر از دلهره ها بودی

 قصه تو ، قصه بهترینها بود ... قصه تو ، قصه عاشقی بی همتا بود

 قصه عاشقی من و تو ، غوغایی در قلب پر احساسم  بود

 قصه تو ، همان قصه پر احساس من بود ...

 و ... قصه من ، قصه مجنون ترینها بود ، قصه پر احساس و پر آوازه ای در دفتر عشق و عاشقی بود

 من و تو قصه ای به یاد ماندنی داشتیم ، من و تو آرزویی  فراتر از عشق داشتیم !

 من و تو حادثه ای آفریدیم ، حادثه ای پس از لیلی و مجنون قصه ها خلق کردیم

 با دو قلب عاشق خود آفریدیم

 جنسی از مهربانی ها بودیم ، سایه خیالی در قلب خورشید تابان آسمانهای آبی بودیم

 قلبی همیشه پر تپش داشتیم ، احساسی همیشه شبنمی داشتیم

 شیشه پر احساس قلب احساسی من و تو آن زمان در خود شکست و خرد خرد شد ،

 که نگاه مهتابی مانند تو ، از حوضچه قلب من به دور افتاد

 آن زمان دفتر عمرش همچو دفتر لیلی و مجنون بسته شد و پاره پاره شد که بین نگاه

 خیسمان فاصله ای اندک و اندک افتاد ... !

 من و تو آن زمان دفتر عشق پاکمان را به نسیم ها دادیم که ، دیگر هیچ مجالی برای

 ماندن و عاشقتر ماندن نبود ...

 آری  قصه من و تو آغازش پر قصه بود ، پایانش پر از غصه بود !

 قصه من و تو شروعی به یاد ماندنی داشت ،  آروزیی برای دوباره زیستن داشت ...

 شروعی بودیم برای ثبت حادثه ای نو ... برای خلق عشقی پاک و نو

 قصه من و تو به یاد ماندنی بود و در خاطره ها همیشه ماندنی

 

 

 

 

باران رحمت ، باران مرحمت و باران پر سخاوت

 

 از دل آسمانهای آبی و مهتابی ، در یک جاده آفتابی بارانیست برای مرحم درد و دلهای یک مسافر

 از دل ابرهای همیشه سرگردان آسمانها بارانی است که برای درد و دل های یک نفر  می تواند

همدمی باشد... ! همدمی می تواند برای دل عطش زده و منتظر بیابانهای سوزناک باشد !

 بارانی که می تواند برای یک عاشق سرپناهی باشد ، همدمی باشد و همرازی

 می تواند قطره هایش را نثار دل عاشقی بی همتا کند

 می تواند یک ذره از غم های یک عاشق را بکاهد و برایش حادثه ای بیافریند !

 بارنی که از هر ذره قطره اش می توان امیدی برای دوباره زیستن یافت

 مرهمی برای درد و دل های خود یافت

 قطره های سرد و زلال باران همدمیست برای یک عاشق در یک روز بارانی !

 آن روز در آن باران ، در آن غوغای قطره های باران ، یک نفر بود ، با یک دنیا شکایت از روزگار

 یک دل تنها داشت ، یک قلب پر احساس داشت ، یک معشوقی به دور از خود داشت !!!

 بارانی که می توانست رسم زندگانی را در وجود او به تصویر بکشد

 بارانی که رحمت خدای آسمانها است و همشیه جاری بر دل ها است

 بارانی که می توانست اشک های خیس و قطره های جاری از گونه های خیس او را پاک پاک کند !

 می توانست مرهمی برای تنهایی و درد و دل های او باشد

 باران رحمت ، بارانی الهی ، و امید مقدس یک بیابان خشک ، خالی و عطش زده !

 امیدی است برای دوباره سر سبز شدن شکوفه های نو و دوباره رنگین شده شبنم های زندگی

 پس ای باران رحمت ، باران پر از محبت ، و ای باران همیشه پر سخاوت ،

 ببار که دل عاشقان به یادت نیلگونی شده است!!!

 

چگونه ؟

 چگونه ؟

چگونه صبر کنم این روزها را ، که برای عاشقی همچو من ، مثل یک سال و یا حتی قرنی

به طول می انجامد تا تمام تمام شود !

چگونه این روزها را تک تک بشمارم تا لحظه دیدار با یار وفادارم ، فرا رسد ؟

چگونه درد دل خود را در وجود آشفته حال خود پهان کنم ؟

نمی دانی برایت چه زمزمه ها که در لبهای خشکیده ام نکرده ام ...

نمی دانی چه اشک هایی که از چشمهایم جاری نساخته ام ...

ای کاش خبر داشتی که گونه هایم ، همیشه و همه جا ، به خاطر تو و برای تو

همیشه خیس خیس است مثل آبشارهای پر غوغای کوهساران !!

برایت یادگاری دارم ... برایت ماندگاری از این قلب پر احساسم و پر از دردم دارم

برایت یاس های خوش بو و معطر را دارم ، برایت آسمانهای بارانی و خیس دارم

که همه دلتنگی هایم را با او در میان گذاشته ام و با قطره های همیشه زلالش

برایت یک قلب پر احساس و پر مشغله دارم که تنها حس و مشغله درونیش تو هستی

و صدای نازنینت ! ... با وجود اینها : چگونه پاره پاره کنم دفتر عشقم را ... ؟

چگونه از یاد ببرم دفتر پر خاطره ام را که تنها خاطره اش بودن روزهایی بود که

همراه با تو و همراه با نسیم زیبای سرزمین عشاق ، به آن سوی سرزمین ها پر کشیده بودیم

چگونه شاکی نباشم از این همه در به دری و کاووس ها ؟

تو که بی خبری از این همه احساس غوغایی عشق من !

تو که نیستی در سرزمین عشاق دل من !

چگونه این لحظه ها را با حس ناامیدی خود صبر کنم ،‌ وقتی که تو دستهای نازنینت را

از من به دور نگه داشته ای ؟! چگونه دوری قلب مهربانت را در خودم به تصویر بکشم ؟

دیگر صبرم به پایان رسیده است و اشک هایم همچو اشک هایی به جاده های بی خاطره

و بی احساس منتهی شده است و هیچ نهری نیست که اشک هایم را برای وجودش همرهی بداند

دیگر صبرم به پایان راه انتظار نزدیک شده است ... من سکوتم پر آوازه شده است !

برایت ای نازنینم دفتر عشق را دارم ، برایت ای ساده ترینم یاس های خوش بو را دارم

قدم های خوشبختیت را بر روی قلب عاشقم بگذار ، عشقت را برایم هدیه ای در وحودت نگه دار ...

بیا که برایت ای مهربانم ، یاس های خوش بو دارم ...

بیا که دلم خیلی برایت تنگ است ای یاور همیشه مومن ...

آری دلم خیلی برایت تنگ است ای مهربانم