شهر سوخته عشق !
مهربانم آن زمان که آمدی ، آن دلی که معشوق عشق تو شد من بودم !
آن چشمی که سحرگاهان برای تو اشک ریخت ، چشمهای گریان من بودند
چه گریه هایی که برای تو در سکوت سردم از گونه هایم بر زمین جاری نگشتند!
گریه های من ، قطره هایی از دریای عشق را برای دریای زندگی هدیه کرد ...
گریه هایی که عشق تو را ، مهر و محبت تو را و حسرت دیدار تو را می ساختند
اشک ریختم و همچنان اشک ریختم و برای تو مهربانترینم گریه کردم و ...
و اکنون موج ساحل زندگیم ، طوفان دریای دهکده عشقم و دریای عشقم تویی
یادگار عاشقیم ، ای نفس های من ، چه گرمای تندی دارد این آتش عشق تو!
گرمایی که گرمتر از گرمای خورشید می باشد ... خورشید در مقابل گرمای
عشق تو سردتر و بی عاطفه تر می باشد .
ماه شب ها را نمی خواهم ! مهتابی در آسمانهای شبها نمی جویم
ماه من نگاه سپید تو است ! مهتاب من آن آسمان ابری دلت می باشد
در انتظار طلوع خورشید می باشم و می شمارم ثانیه های باقی این انتظار را!
خورشید از اوج همان آسمان بالای سرمان که آبی و بی کران است طلوعی
درخشان خواهد کرد و فاصله های اندک من و تو دیگر پایان خواهد یافت...
قصه عشق من و همان شاهزاده قصر زندگیم ثبت خواهد شد در دفتر تاریخ!
مهر و محبت تو و عشق پایدار تو ، عشق لیلی و مجنون را کنار خواهد انداخت!
و در کنار شهر عشق ، شاهزاده قصر زندگیم روبر رویم خواهد ایستاد ...
و این دو کبوتر عاشق با دو بال خونین خود دور خواهند شد از این سرزمینها
من و تو به شهر سوخته عشق خواهیم رفت ، آری شهر سوخته و سیاه عشق
شهری است که در آن عشق نیز معنای خود را از دست می دهد ...
دیاری نیست که عاشقان به عشقان دل ببندند ، جانشان را فدای هم کنند
دیگر این واژه ها در آن شهر معنایی ندارد بلکه روح برای روح باقی می ماند...
این واژه های شیرین همان قصه من و تو را می رسانند ، آری روح من همان روح تو!
بهار زندگیم ، تکه کلام من در زبانم ، به شهر دلم وارد شو ...
نزدیک و نزدیک تر بیا به شهر عشقم تا رها شویم به همان شهر سوخته عشق !