عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

چه شد آن روزها ؟!

 

چه شد آن روزها ؟

چه شد آن روزها که قلم عشق را در دستان خود می فشردم و می نوشتم از عشق و تو هم

 حرف دل مرا که ترسیمی در کاغذی سپید بود ، می خواندی و به نوای دلم گوش فرا می دادی

چه شد آن روزها که دکلمه دوستت دارم را تنها برای عزیزترینم که تو بودی ، زمزمه می کردم

چه شد آن روزها که شب ها ستارگان آسمانهای سیاه و تار را دسته دسته می چیدی و در سبدی

از گل و گلاب تقدیم به من می کردی ، تقدیم به تنها عاشق قلب همیشه سرخت می کردی ، چه شد

چه شد آن روزها که دفتر خاطراتت را بر می داشتی و از خاطره هایی که هر روز و هر وقت

در کنار همدیگر بودیم ، ثبت می کردی ،‌ از عشق پاکی که داشتیم تعریف می کردی !!!

همه چیزها و همه کس را از ذهنت پاک می کردی و تنها اسم مرا به زبان می آوردی .

قید همه چیز و همه کس را می زدی ، مرا از ته دل صدا می کردی ، برایم آواز می خواندی

برایم ترانه زندگی را دکلمه می کردی ، نصیحتم می کردی و مرا دلگرم به زندگی می کردی !

آن روزها چه شد که قدم به قدم ، سایه به سایه و نفس به نفس به دنبال من می آمدی

ثانیه به ثانیه ، دقیقه به دقیقه و ساعت ها در فکر من بودی ، قید همه کس و همه چیز را زده بودی!

فراموش نکرده ام آن روزها را که قفلی بر در اتاقت کوچک و نقلیت زده بودی و  بر روی همه کس

و همه چیز قفل  بودی ، حتی از دل نیز خاموش و قفل زده بودی. نگار که در قفسی بسته بودی !

و عکس مرا در آغوشت می فشردی و دست بر آسمانها برده بودی و برای به هم رسیدنمان

دعا می کردی ، با خدای خویش راز و نیاز می کری ، مرا از ته دل دوست می داشتی !

آن روزها در خاطرم مانده است و ماندگار خواهد بود که برایم آواز می خواندی ، آوازی از ته دل !

مرا دلگرم به امید به زندگی در این دیار بی محبت می کردی ، دیاری که تنها خاطره زنده ای

که داشتم ،  آن هم روزهای با تو بودن بود ، روزهایی که از ذهنم پاک نخواهم کرد ، از یاد نخواهم برد

مهربانم ، فراموش نکرده ام آن لحظه ها را ، آن همه مهر و محبت را ، فراموش نکرده ام !

می دانم تو نیز فراموش نکرده ای ، از یاد نبرده ای آن لحظه های ناب ناب را ، آن عشق پاک را

فراموش نکره ای آن دم که زمزمه ی جاری بر لبهایم ، اسم زیبای تو بود ، قصر زیبای عشق تو بود

شکوفه ها را دسته دسته می چیدم ، در سبدی می گذاشتم و تنها تقدیم به تو می کردم

می دانم در ذهنت همیشه ماندگار هست و خواهد بود ، می دانم که از یاد نخواهی برد

آن روز که دست من از دست تو جدا شد ، آن زمان که آسمانها گریه کردند ، آن وقت که

لیلی و مجنون غزل خداحافظی را بر هم سرودند  آه عمیقی کشدند ، روز گرفته ای بود !!!

روزی بود که پرنده ای در قفس نمانده بود و مرغ عشقی دیگر ساکت نبود و سکوت نمی کرد

روزی بود که مردم این دیار دلشاد بودند ، بر عشق ما و بر قلب عاشق ما ، نگاه تیره ای داشتند

آن روزها در این دیار کسی نبود که ببیند واقعا عاشقی هست در این دیار ، واقعا دلی هست

برای مرهم راز و درد و دلها ، مرهم و دلداری هست برای اشک های جاری از گونه های

همیشه خیس!.

آری کسی نبود که ما را دلداری بدهد ، از عشق پاکی که در قلب پاکمان بود ، محافظت کند !

روزی که نیسم برد و پر پر کرد شقایق سرخ دشتها را ، روزی که بود غم و پریشانی در قلب ما ،

همه شاد و دلزنده بودند از جدایی ما ، توان دیدن ما را در اغوش همدیگر نداشتند

می دانم عزیزم ، آن روزها یادت هست ، در دفتر خاطراتت بر جا مانده است ، ...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد